تو هم حتما از این شب ها داشته ای که گذشته ی خودت را باور نکنی و از آن بترسی و زل زده باشی به نوری که از پنجره رد شده افتاده وسط تاریکی خانه و گوش سپرده ای به صدای خش خش جاروی نصفه شب توی خیابان و در دلت تکرار کنی چقدر آن روزها از این آرامش و سکوت دورند، چقدر بیگانه اند، چقدر چرک و کدرند.
امشب مشت من مثل همیشه خالیست با اینکه دنیایم بیشتر از هر وقتی پر از دیگران است، که خوشحال نیستم اما ناراضی هم نیستم. دنیایی که پر از یکجور زندگی دیگر است. زندگیی که در آن کمتر دنبال فهمیدنم و کمتر جدی گرفتنم و کمتر غصه خوردنم. دنیایی که کمتر به عشق ها و تن ها و نگاه ها خود دارد. دنیایی که کمتر درد دارد.
امشب مشت من مثل همیشه توخالیست با اینکه «نه» بیشتری میگویم و «بله» بیشتری میگویم و روتین کمتری را میگذرانم و خوشحال نیستم اما ناراضی هم نیستم.
تو هم حتما از این روزها و شبها داشته ای که مشتت را باز کنی و ببینی بعد از آنهمه همچنان خالیست، همچنان سرد است، همچنان خشک است.
+ از یادداشت های خانم پاپن هایم
سعدی میخوانم. شبهایی که غمگینم سعدی میخوانم. شبهایی که غمم نیاز به نوازش دارد، نیاز دارد کارها و برنامه ها و روتین ها را بخاطرش ببندم و به او گوش کنم، سعدی میخوانم. میگذارم غمم جولان بدهد، خودنمایی کند به لحظه های خالی ترِ شب ها. سعدی میخوانم تا بگوید «خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید - دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را». سعدی میخوانم تا غمم به انگشت هایم برسد. در واژه ها بنشیند. و یادم بیاورد روزگاری با نوشتن عجین بودم. سعدی میخوانم تا بشنوم «هنوز با همه دردم امید درمانست - که آخری بود آخر شبان یلدا را»